دانلود رمان پلیسیدانلود رمان جدیددانلود رمان طنزدانلود رمان عاشقانه

دانلود رمان گیسو کمند جلد دوم از نگین حبیبی

دانلود رمان گیسو کمند جلد دوم از نگین حبیبی

در این مطلب از سایت ناول کافه ، رمان پلیسی و عاشقانه گیسو کمند را آماده کردیم.برای دانلود رمان گیسو کمند جلد دوم از نگین حبیبی در ادامه مطلب با ما همراه باشید.

دانلود رمان گیسو کمند جلد دوم از نگین حبیبی
دانلود رمان گیسو کمند جلد دوم از نگین حبیبی

رمان : گیسو کمند

نویسنده : نگین حبیبی

ژانر : طنز ، عاشقانه ، پلیسی

جلد : دوم

تعداد صفحات : 187

خلاصه رمان گیسو کمند جلد دوم :

بعداز بسته شدن پرونده باند دان…حالا دانیال و کمند و صدرا و کسری یه زندگی عادی به دور از هرجور خلاف و ناامنی رو دارن و همه جوره سعی میکنن این آرامشو حفظ کنن…دانیال و کمند حالا صاحب دوتا فرزند دوقلو به اسم بنیامین وبارانن و این بچه هاتموم زندگیشونن همه چی به وفق مُراده ولی این وسط کمند نگرانه…نگران از دست دادن خوشبختیش…نگران از دست دادن خونواده اش…کمند و دانیال و صدرا و کسری بعد اینهمه خلاف و آدم کشی…آیا می تونن بدون تاوان به زندگی ادامه بدن؟؟

 

بخشی از صفحه اول رمان گیسو کمند :

با خسته نباشید استاد کتابو بستم و آخیشی گفتم که سارینا گفت:

-خسته نباشی کمندجون…

لبخندی زدمو گفتم:

-همچنین…

از روی صندلی بلند شدمو از کلاس زدم بیرون..اوووووف…مغزم هنگید بابا…یهو حس کردم می لرزم!!!وا…وایسادمو به اطراف نگاه کردم…ای بابااااا…اینکه صدای ویبره گوشیمه!از توی جیبم درش آوردم…دانیال بود…

-الو جانم؟

دانیال-کمند…میدونی ساعت چنده؟
به ساعت توی مچ دستم نگاه انداختم که تموم جزوه و کتابام افتاد روی سرامیکای راهرو و پخش و پلا شد!ای بابا…همه ریز می خندیدن و رد میشدن…کوفت!ایش…

-اه دانی…خب چرا هُل میکنی آدمو؟

صداش پُر آرامش شد:

-خب عزیزم…بچه ها منتظرن…اونارو تنها گذاشتی اونجا…مربیشون دید تو دیر کردی زنگ زد بهم…

-خب کلاسم طول کشید…استاد یه ریز داشت فک میزد…

یهو چندتا دانشجو ها برگشتن سمتم!!!هیــــع…خدایا من نباید این سوتی دادنام تموم شه؟!نه واقعا؟!خودمو زدم به اون راه و مشغول جمع کردن ورقه ها شدم…در همون حال با گوشی صحبت میکردم:

-بهرحال شرمنده اخلاق ورزشکاریت شوهرم…الان میرم دنبالشون…

دانیال-پس شب می بینمت…خداحافظ.
-فی امان الله…

خندید و قطع کرد…لبخندی زدمو گوشی رو توی جیبم انداختم…وسایلو که جمع کردم صاف وایسادم…ای واااااااای بچه هااااام!تند تند رفتم سمت ماشین شاسی بلندم…

سریع سوار شدمو پیش به سوی مهد کودک بچه هااااا!تقریبا دو و نیم سالی از وقتی پرونده باند دانیال بسته شد میگذشت و ما یه زندگی عادی رو شروع کردیم…طولی نکشید که دوتا کوچولو که الان 1سال و نیم شونه بهمون اضافه شدن..یه دختر و پسر دوقلو!بنیامین و باران…

الهی مادر دورشون بگرده…منم تصمیم گرفتم که ادامه تحصیل بدم…فوق دیپلم معماری داشتم…میخونم واسه ی لیسانس…بعدشم ایشالله فوق لیسانس…

خلاصه اینکه حسابی غرق در خوشحالیم…ایشالله که پایدار باشه…انقدر توی فکر بودم که چراغ قرمزو ندیدم…محکم زدم روی ترمز!با سر رفتم توی فرمون…اووووخی…اه…درحالی که پیشونیمو ماساژ میدادم درست سرجام نشستم…چراغ سبز شد و حرکت کردم…یه ربعه رسیدم مهدشون…سریع پیاده شدمو رفتم داخل مهد…
-سلام خانوم فلاحی…ببخشید واقعا…کجان؟
عینکشو جا به جا کردو گفت:
-سلام خانوم تهرانی…

و به سمتی اشاره کرد…به همون سمت برگشتم…الهــــی خودم پیش مرگتون بشم…سریع بغلشون کردمو اونام با دیدنم ذوق کردن…از خانوم فلاحی تشکر و خداحافظی کردم و زدم بیرون…روی صندلی عقب روی صندلای مخصوصشون نشوندمشون…کمربنداشونو بستم…

-خب…خوشگلای مامان…خوش گذشت بهتون؟اوهوم؟مامانی خیلی خسته اس…ولی امشب مهمون داریم…عموها میان…

و چشمکی زدم که نیششون باز شد…بی دلیل می خندیدن…ایشالله همیشه به خنده اشون!دوباره حرکت کردم…دوباره چراغ قرمز!اه…دستمو به پیشونیم زدم…کم کم داشت سردردم عود میکرد…به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم…با جیغ جیغشون سریع برگشتم سمت عقب و با اخم و تَخم گفتم:
-چه خبرتونه آخه؟!

4.1/5 - (296 امتیاز)

سهیل

علاقه مند به وبلاگ نویسی و طراحی

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا