تبلیغات در ناول کافه کانال ستارگان رمان انجمن رمان
دانلود رمان : ناول کافه مرجع دانلود رمان های ایرانی و رمان های خارجی
ضد جوش صورت
خانه » دلنوشته » مجموعه دلنوشته های کاربران ناول کافه
مجموعه دلنوشته های کاربران ناول کافه

مجموعه دلنوشته های کاربران ناول کافه

مجموعه دلنوشته های کاربران ناول کافه

در ان مطلب از ناول کافه ، مجموعه دلنوشته های کاربران ناول کافه را آماده کردیم.برای خواندن و دانلود این اثر زیبا از کاربران سایت به ادامه مطلب مراجعه کنید.

 

مجموعه دلنوشته های کاربران ناول کافه

مجموعه دلنوشته های کاربران ناول کافه

نام اثر : مجموعه دلنوشته های کاربران ناول کافه

دلنوشته عشق یکطرفه از گندم رضایی

دلنوشته سوگند ابلیس از الناز علی نیا

دلنوشته قبر خاطرات از کیمیا سعدی کیا

دلنوشته عاشقتم رفیق از فاطمه انصاری

دلنوشته میگذرد ، اما ردش می ماند از فاطمه انصاری

طراح کاور : Soha Moradi

ژانر دلنوشته : عاشقانه و تراژدی

 

دلنوشته عشق یکطرفه

نام نویسنده : گندم رضایی

ژانر : عاشقانه ، تراژدی

چشمانم را به چشمان سیاه رنگ همچون شبش می دوزم. هر بار که نگاهم در نگاهش گره می خورد تمام وجودم تیر می کشد. نگاهش سرد است، سرد تر از یک روز برفی وسط چله ی زمستان.
روحم زخمیست، پاره پاره است از عشقی که در آن ناگذیرم به ماندن!
می داند که عاشقم، می داند که پای عشق که در میان باشد نفسم بند می آید به پای آمدنش، می داند که دلم گیر است. گیر آن کرور کرور غرور های مردانه اش. گیر آن ابروان همیشه گره کرده اش.
می داند و دل خون می کند!

نه دلی برای ماندن دارم نه پای رفتنی برایم مانده.
قصه ی من، قصه ی آن لیلای مجنونیست که یک تنه عاشقی می کند و عاشقانه می خواند. با کفش های آهنین به میدان آمده و دل به دریای عشق زده.
و ای کاش دل به دریای عشق زدن آسان بود.
اما کور سوی امیدی هنوز هست. جانانِ من سخت است و سنگی، اما حتم دارم عشق آتشین من سنگ را هم به تنگ می آورد.

 

دلنوشته عاشقتم رفیق

ژانر: عاشقانه

نویسنده: فاطمه انصاری

= فاطمه، هیچ معلومه چه مرگته؟ چرا اینجوری میکنی تو؟
+اصلا اعصاب ندارم عارفه آ! سربه سرم نذار!
=هه دارم می بینم. چیه مشکلت منم؟ با یکی دیگه دعوات شده داری سر من خالی میکنی!

+ خری دیگه دوست داشتن رفاقت حالیت نیست.
=اوه گاد خوبه معنی دوست داشتن و رفاقتم فهمیدیم! فقط استاد اگر واضح تر عرض کنین ممنونتون میشم نکه شما دکتری دارین ما سیکل از اون لحاظ میگم.
+ باشه مشکلی نیست شاگرد جان. این طوری که الان میگم بچه دو ساله هم حالیش میشه.رفاقت و دوست داشتن یعنی این که وقتی یکی پشت سر رفیقت اراجیف می بنده بری بزنی فکش رو بیاری پایین! رواله رفیق جان؟
= هین! فاطمه جان من به خاطرم زدی تو فکش؟

+ اولا جونت رو قسم نخور دوما معلومه که زدم. پاش بیفته بازم میزنم.اصلا هرکی پشت سر رفیقم حرف بزنه و نگاه چپ بهش کنه رو شما اوراقی فرضش کن!
= اوم اهم اهم فاطمه وسط سخنرانی دل چسبت یه چیزی رو میدونستی؟
+ کوفت رفته بودم تو حس. خب نه چی رو؟
= این که من عاشقتم رفیقم. ما همیشه با همیم

 

دلنوشته قبر خاطرات

نام نویسنده: کیمیا سعدی کیا

ژانر: تراژدی، عاشقانه

حس کردم رابطه مان همانند ماهی دور مانده از دریا نفس های آخرش را میکشد این بار به جای کافی شاپ لوکس همیشگی جای دیگری را ترجیح دادم و شماره ات را گرفتم که همانند چند ماه اخیر موج بهانه هایت را به سویم روانه کردی این بار صبر نکردم که بتوانی در بروی پس به سرعت تلفن را خاموش کردم.
تمام لباس ها و زیورآلات و عطر هایی که در خیابان های شهر با عشق برایم خریدی و گاه و بی گاه تقدیم کردی را در یک چمدان قرار دادم و به طرف محل قرار به راه افتادم.
زودتر از من رسیده بودی عصبی به طرفم آمدی و گفتی فقط توی قبرستون قرار نذاشته بودیم.

با لبخند گفتم: لازم بود رنگ لاجوردی رویایم.
قبر خالی از قبل خریداری شده را پیدا کردم و چمدان را درونش خالی کردم.
با تعجب به کارهایم نگاه کردی و پرسیدی چیکار میکنی دیوونه دختر؟چرا به من گفتی همه چیزو بریزم توی چمدون بیارم.
چمدانت را از دستانت گرفتم و درون قبر خالی اش کردم و به آقای پیری که در نزدیکی مان بود گفتم خاک بریز.

نگاهت کردم مشتاقانه نگاهت میکردم چون میدانستم دیگر مجالش را پیدا نمیکنم موهای همچون ابریشمت پوست نخودی ات ریش های قهوه ایت قد بلندت همه را از نظر گذراندم و گفتم کارت را آسان کردم تنها دلیل برق چشمانم حال دیگر من برای تو خاک شده ام و تو برای من.
گذشت و گذشت…
چند روز پیش دخترکی در کنارت راه میرفت که بابا خطابت میکرد اما یک جای کار میلنگید….
مرا نمیشناخت…
کس دیگری را مادر خطاب میکرد بانویی با موهای سیاه و کمی از من بهتر
گویا شوخی شوخی،جدی خاکم کردی و رفتی…
رفتی…
فقط رفتی…

 

دلنوشته سوگند ابلیس

نام نویسنده: الناز علی نیا

ژانر: تراژدی

می‌دانی نامم را؟
می‌دانی لقب مرا قبل از آفرینشت؟
عزازئیل! عزیز خدا و اکنون ابلیس اهریمن.
چرا؟ چون سجده نکردم به آدم، چون نپذیرفتم برتری او را.

ندیدنم را نگذار پای نبودنم؛ هرجا که قدمی کج رفتی بدان با لبخند کنارت هستم.
من فرشته‌ ی رانده شده از درگاه الهی، مامور گمراهی تا قیامت، ابلیس هستم.
قلبم آکنده از نفرت به انسان و هدفم دور کردنش از خالق…
به راستی گناه من چه بود؟!
سال ها عبادت خود را برای یک سجده از دست دادم و شعار بشر انسان جایز الخطاست شد و پروردگار هزاران بار بخشید.
ای انسان تو چه چیز شگفتی داری؟ نه قدرت مرا و نه سرعت مرا ولی نزد پرورگار عزیزتری…

خالقم پشیمانم؛ امروزه انسان ها بدون دخالت من گناه می‌کنند.
به راستی اگر از نخست می‌دانستم که انسان چنین میشود سجده می‌کردم.
دلم عبادتت را می‌خواهد؛ عزیز فرشتگان بودن را می‌خواهد؛ از آتشم و به دست تکه ای خاک دیگر بهشت را ندارم.
ای انسان برای خالقمان چه کرده‌ ای که حتی اجازه ی دست دادن به سوگلی اش را به من نمی‌دهد؟

سال ها مانند من عبادت کرده ای؟
تویی که هفده رکعت خلوتت با خدا را هم سبک می‌شماری و با یک سجده نور چشمی پروردگار میمانی چه کرده ای؟
دیو، ابلیس، اهریمن، شیطان، هر چه می‌خواهی بگو؛ در تصمیم من تغییری نیست…

بفهم مقصودم را…
من فرشته ی رانده شده از درگاه الهی از زمان خلق پدرت آدم قسم خورده ام تو را از بهشتی که از آن رانده شدم محروم کنم و بدان هنوز هم به آن پایبندم.
هرگاه گناهی کردی بدان کنارت هستم
هرگاه خدایت را یاد نکردی بدان دستانت را گرفته ام
و
هرگاه از او رو برگرداندی بدان تو را در آغـوش دارم….

 

دلنوشته می گذرد…اما ردش می ماند!

ژانر: تراژدی، عاشقانه

نویسنده: فاطمه انصاری

اسمش محمدعلی بود.
خیلی سال است که می گذرد و من خود را در آن زمان گم کرده ام.
همه چیز را مثل این که همین چند ثانیه پیش اتفاق افتاده باشد، ریز به ریزش را به خاطر دارم.
اگر نبود منی دیگر وجود نداشت.
آخر خواب و خوراکم را با فکرش طی می کنم.

صدای فریاد دلتنگی ام که به آخرین حد خود می رسد، دلداری اش می دهم.
می گویم: دل من آرام باش.حتی یاد و فکرش هم غنیمت است!
آرام می گیرد. اما باز صدای ناله هایش لالایی شبانه ام می شود.
هفت سال داشتم که برای اولین بار از نزدیک دیدمش. خوب به خاطر دارم که همچون مجسمه ای، خیره در چشمان سبزش بی حرکت ماندم.
انگار زمان برایم ایستاده بود. حتی قدرت پلک زدن را هم ازم سلب کرده بود. واکنشش جالب بود.

وقتی دید همین طوری بر وبر نگاهش می کنم و از مقابلش هم تکان نمی خورم،عصبی شد و نچی زیر لــ*ب گفت و مسیرش را به سمتی دیگر کج کرد و رفت.
تازه به خود آمدم و انگار که خواب بوده باشد، به مغازه سر کوچمان رفتم و برای خودم بستنی خریدم.
دختر هفت ساله و چه به عشق و عاشقی!
سر سوزنی هم چیزی ازش سر در نمی آوردم. من آن زمان حتی فرق دختر و پسر را هم نمی دانستم.

اما او می دانست. چند سالی بزرگتر از من بود و شاگرد اول کلاس و مدرسه!
گذشت و ندیدمش تا این که دختر ۱۴ ساله ای شدم.دقیقا زمانی که یکی از پسرهای محله پایین برایم مزاحمت ایجاد کرده بود، سرو کله اش پیدا شد و با دیدنش باز همان حس و حال سابق را پیدا کردم. بزرگتر و زیباتر شده بود. بی آن که حتی نیم نگاهی به سمتم اندازد، در حالی که زنجیر دوچرخه اش را در هوا می چرخاند،پسر مزاحم را تهدید کرد:

بار آخری باشه که این طرفا می بینمت! دفعه بعدی این زنجیر دور گردنت تاب میخوره!
آن روز با همه حال عجیبش گذشت و پچ،پچ های دختران محله
به پا شد. میگفتند: محمد علی دلش را به سارا باخته است!
حال دیگر به اندازه کافی از عشق و عاشقی سر درمی آوردم و حال خوشی نداشتم. چند ثانیه ای را که از دور می دیدمش خوش بودم و ۲۴ ساعت شبانه روز را ناخوش!
چشمانم میل به تماشایش را داشت. بد جوری به دلم نشسته بود. اما او انگار نه…

ساعت ها سر کوچه منتظر آمدنش می شدم و او بی رحمانه، بی تفاوت از کنارم رد می شد.

اما آخرین دیدارمان متفاوت بود. زمانی که ظرف نذری را در خانه شان بردم، قبل از گرفتنش طولانی نگاهم کرد.
و من طبق روال سابق مات سبز تیره چشمانش شدم. فردای آن روز، روز نحسی بود…!
خانواده اش از محله مان به شهری دیگر کوچ کردند و کار من شد گریه و خانه نشینی.
اگر هشدار عاشقی را در هفت سالگی نفهمیده بودم، حال به خوبی درکش می کردم.
می گویند: میگذرد… اما ردش می ماند!

پدرم به بهترین خواستگارم جواب مثبت داد و تا به خود آمدم عروس شده بودم.
و حال من مادر یک پسر بچه ۴ساله ام!
با همسرم بردیمش پارک تا بازی کند. هنوز وارد محوطه پارک نشده بودیم که با دیدن وسایل بازی هیجان زده شد و دستم را رها کرد.
آنچنان با شتاب دوید که دختر بچه هم سن و سال خودش را که همزمان با او می دوید را ندید و محکم به یکدیگر برخورد کردند و هردو زمین خوردند.
بی هوا به سمتش دویدم و بلند صدایش زدم: محمد علی!
همان لحظه صدای آشنایی اسمم را صدا زد: سارا!

به سمت صدا که برگشتم، همان حس و حال قدیمی سراغم را گرفت. دختر بچه را بـ*غـل گرفت و چشمان سبز تیره رنگش در چشمانم قفل شد. محمد علی خود را در بغلم انداخت و هر دو خیره به یکدیگر فرزندانمان را در آغـ*وش کشیده بودیم.
و حال من معنای نگاه آخرین دیدارمان را فهمیدم.
آری راست می گفتند: میگذرد…اما ردش می ماند!
درست مثل قصه عشق ما که گذشت اما ردش در زندگیمان باقی ماند.

 

دلنوشته های دیگر کاربران :

دلنوشته تنهایی در یک کلام اثر طناز کاربر انجمن ناول کافه

دلنوشته ذهن بیمار اثر محدثه فارسی کاربر انجمن ناول کافه

مجموعه دلنوشته دنیای تنهایی اثر رها فروغیان کاربر انجمن ناول کافه

5/5 - (1 امتیاز)
برای این مطلب ( مجموعه دلنوشته های کاربران ناول کافه ) امتیاز خودت را با ستاره های بالا ثبت کن

راهنما

  • نظرات خود را تنها در مورد این رمان در بخش کامنت ها بیان کنید.
  • از ارسال مطالب تبلیغاتی و توهین آمیز خودداری کنید که تایید نخواهند شد .
  • اگر سوالی داشتید از بخش تماس با ما اقدام به ارتباط با مدیریت کنید.
  • رمان ها در سه فرمت (APK،EPUB،PDF) برای دانلود قرار میگیرند.
  • کاربران باتوجه به سیستم عامل گوشی می توانند رمان ها را دانلود کنند.

درباره Soheil_Gh :

علاقه مند به وبلاگ نویسی و طراحی


تمامی حقوق این سایت متعلق به ناول کافه می باشد و هرگونه کپی از مطالب و تصاویر شرعا حرام بوده و پیگرد قانونی دارد.