دکلمه صوتی الماس کاهی

دکلمه صوتی الماس کاهی
در این مطلب از ناول کافه، دکلمه صوتی الماس کاهی را آماده کردیم. برای خواندن متن دکلمه صوتی الماس کاهی و همچنین دانلود فایل صوتی آن، در ادامه مطلب با ما همراه باشید.

⚜️نام اثر: الماس کاهی
✍🏼نام نویسنده: Soha Moradi (کاربر انجمن ناول کافه)
🎙گویندگان متن: آرمین فلاحتی، سیدعلی، رویا ثابت
♻️مدیر تولید و ناظر کیفی: سیاوش، باران
⏳زمان: ۵ دقیقه و ۵۸ ثانیه
☑️ارائه شده در: انجمن ناول کافه
متن داستان کوتاه الماس کاهی:
عجله داشتم، انقدر خسته کار و دانشگاه بودم که فقط دلم اون لحظه ای ناب چرخش کلید توی قفل و لحظه ایی بعد، شیرجه رو تخت رو میخواست.
به هر تاکسی مسیرم رو میگفتم نمیرفت…
کلافه به خیابون خیره شده بودم، بین نور های تند و تیز ماشین های که با سرعت میگذشتن به دنبال تاکسی، خیابون رو بالا و پایین میکردم.
دست های یخ زده ام رو به زور جلوی ماشین ها نگه میداشتم به امید پیدا شدن یه هم مسیر.
همین طور که چشم ها رو تو اون بارون شدید تیز کرده بودم و اطراف رو دید میزدم، دستی رو شونه هام حس کردم.
به عقب برگشتم، مردی میانسال با چتر بزرگ مشکی ایش پشت سرم ایستاده بود.
لبخندی زد و گفت:
– پسر جون این جا اون مسیری که تو میری رو نمیرن(درحالی که به سمت ایستگاه اتوبوس اشاره میکرد) باید بری اون جا و با اتوبوس بری.
با شنیدن حرف اش انگار دوتا وزنه دویست کیلویی رو گذاشتن رو شونه هام.
نگاه خسته ای به ایستگاه انداختم و با بی حالی گفتم:
– خیلی ممنونام اقا.
به اجبار راهی ایستگاه شدم، با این که تموم تن ام خیس بارون بود ولی همون یه ذره سقف ایستگاه هم غنیمت حساب میشد.
اطراف رو نگاهی انداختم، اون طرف خیابون یه مغازه کوچیک قدیمی گل فروشی با کلی گلدون های سفالی که بعضی شون سالم و بعضی دیگه شکسته شده بودن در ردیف های نامنظم، تم دلگیری رو به مغازه می دادن.
بارون تموم شیشه بیرونی مغازه رو پوشش داده بود، که دید رو محدود می کرد.
بی اختیار سمت مغازه قدم بر داشتم، یه حس کنجکاو، رمق من رو برای دیدن فضای مغازه بیشتر میکرد.
از پشت شیشه تصویری مات از گل های رز قرمز قابل دیدن بود، با دیدن اش ، باز هم یاد خاطرات تلخ و شیرین گذشته افتادم.
هر وقت که دل اش میگرفت یا از دست ام دلخور میشد با یه سبد گل رز دوباره مهمون خنده هاش میشدم.
آهی کشیدم و وارد مغازه شدم.
مغازه پر شده بود از گلهای طبیعی با رنگهای خیره کننده.
لامپ کوچیک مغازه، نور ضعیفی رو به فضا میتاپید.
از دور شعله کوچک علادین خود نمایی میکرد.
بی اختیار سمت همون سبد گل رز که از پشت شیشه تصویری مبهمی از اون رو دیده بودم، قدم برداشتم.
با هر قدم، خنده هاش توی ذهن ام اکو میشد.
به سبد که رسید ام، انگشت ام رو آروم روی گلبرگ یکی از گل ها تکون دادم.
و مدام از خودم میپرسیدم:
-حس من واقعا عشق بود؟ اگه عشق بود پس چرا الان فقط یه مشت خاطره دردناک به یادم میاد!
همین طور غرق افکار ام بودم که با صدایی یکه خوردم.
_پسر جون با اون گل ها خاطره داری؟
نگاه متعجب ام رو به اطرافم چرخوندم ،پاک یادم رفته بود هر مغازه ای یه مغازهدار داره.
یه پیر مرد سالخورده با کتی پشمی به رنگ قهوه ای که همون رنگ شلوار اش رو هم پا کرده بود با یه پلیور بافتنی کرم.
خلاصه در یک نگاه، زمستون رو در ذهن تداعی میکرد.
صورت اش هم مثل مغازه خاک خورده بود.
همین طور که در حال بر انداز کردن اش بودم، پرسید:
_پسرم خوبی؟
باز رشته افکار ام با صداش پاره شد، بریده بریده گفتم:
-ها…اها…اره اره خوبم.
پوز خندی زد و گفت:
_دنیا دیده تر از اونیم که ندونم یه پسر جوون وقتی خیره میشه به یه رز قرمز و عقل از سرش میپره حالش خوبه یا بد.
مات و مبهوت فقط نگاش میکردم، تو دلم گفتم:
– جلل خالق سگ تو ذهنیتت مرد.
چند دقیقه ایی از حکومت سکوت بینمون میگذشت.
من فقط خیره شده بودم به دسته گل و پیر مرد درحالی که با دست های پیر و چروک خورده اش برگهای گیاه ها رو دستمال میکشید، چشم دوخته بود به من.
و در آخر اون بود که سکوت رو شکست:
_کجاست؟
تو دل خودم گفتم:
– بسم الله.
صدام رو صاف کردم و گفتم :
-پدر جان چی کجاست؟
_دختره
یه عالمه بغض به گلو ام هجوم آورد با همین یه کلمه!
سرم رو پایین انداختم با ناراحتی خیره شدم به موزاییک های کف مغازه و با صدایه ته گلویی گفتم:
-نمیدونم الان دستش تو دست کدوم عشقشه و داره برای کی ناز میکنه ولی اخرین بار من رو فروخت به یه پسر که به جای گلرز براش لباس های گرون قیمت میخرید.
گرمای دست اش روی شونه ام حس کردم، با لحن پدرانه ای گفت:
– اون دختر با هر کی که باشه خوشبخت نمیشه چون دستش تو دست کسیه که قدر تو عاشق اش نیست ولی یاد بگیر هر چیزی مثل وسایل این مغازه یه قیمتی داره
قیمت عشق تو هم کمتر از الماس نیست ولی جاهطلبی های اون دختر قیمت اش به اندازه کاه هم به حساب نمیاد.
پس هیچ وقت عاقلانه نیست که الماس رو با کاه مبادله کنی!
همین جا همه چیز رو به دست فراموشی بسپار…
هم اون دختر رو…
هم اون گلایه قرمز رو…
هم این حس رو…
مطالب پیشنهادی دیگر:
خیلی خوب بود❤👏👏
واقعا عالی بود…