دانلود داستان کوتاه سقوط از میلاد سرداری

دانلود داستان کوتاه سقوط از میلاد سرداری
در این مطلب از سایت ناول کافه ، داستان کوتاه سقوط را آماده کردیم.برای دانلود داستان کوتاه سقوط از میلاد سرداری در ادامه مطلب همراه ما باشید.

داستان کوتاه : سقوط
نویسنده : میلاد سرداری | کاربر انجمن ناول کافه
ویراستاران: حنانه بامیری و دختر آریایی
تعداد صفحات : 33
خلاصه داستان کوتاه سقوط :
زمانی که آخرین گل پژمرد، آخرین قطره خشک و آخرین درخت ساقط شد؛ آن وقت است که دیگر تنهایی وجود نخواهد داشت؛ برای من امّا در آن لحظات آخر مسئلهی اصلی این بود که باید تنهایی را برگزینم یا نابودی
بخشی از صفحه اول داستان :
درون تاکسی کنار پنجره نشسته بودم؛ چانهام را به دستم تکیه داده بودم و نگاه بی جانم بر پیکرۀ بی روح خیابان باران زده بود؛ آنجا تقریبا شلوغترین خیابان شهر بود؛ آدمها مثل همیشه در حال تکرار مو به مو و با جزئیات کارهای از قبل برنامهریزی شدهشان بودند؛ اکثرشان تنها و کمی افسرده به نظر میرسیدند؛ این را میشد با یک نگاه اجمالی و از روی ظاهر عنق و چهرۀ بیروحشان به خوبی فهمید. بعضیهاشان در گروههای سه یا چهار نفری حضور داشتند اما معمولا در همان گروههای کوچک هم آدمی بود که تنهاتر از بقیه باشد؛ در حالیکه عقب افتاده و دیگران حواسشان بهش نیست. بهنظرم فقط آنهایی که دونفری قدم میزدند تنها نبودند البته که چارۀ دیگری جز این نداشتند. فکر میکنم هرچقدر که اجتماع آدمها در کنار هم بزرگتر میشود تنهایی بعضی افراد هم درون آن اجتماع به همان نسبت بزرگتر و عمیقتر میشود؛ بهنظر این یکی از اصلیترین خصوصیات زندگی ما انسانهاست؛ آدمهایی پر از انزوا در اجتماعی پر از آدم، درست مثل خود من.
چند وقتی بود که عمیقاً احساس انزوا میکردم و در همین حال این توهم سراغم آمده بود که من هم مثل بقیه آدمها تبدیل به یک ربات لعنتی شدهام که دارد در چرخه ای از قبل طر احی شده خودش را تکرار میکند؛ اخیراً امّا بیشتر از هرچیزی حس میکردم تبدیل به یک کارکتر در یک بازی کامپیوتری شدهام که یک بچۀ کودن در یک جهان پنج بعدی این طرف و آن طرفم میکند و مأموریتش هم این است که بدترین بلاها را سرم بیاورد و امتیاز بیشتری بگیرد؛ الان هم فکر میکنم دیگر چیزی به پایان بازیاش نمانده و دارد مرحلۀ آخر را سپری میکند. انگار یک گوشه از مغزم نشسته است؛ فرمان را در دست گرفته و محکم به تمام موانعی که سر راهم قرار گرفته میکوبانتم؛ بعد هم که حسابی درب و داغانم کرد غش غش بهم میخندد و میرود به مادرش نشانم میدهد و تمام جزئیات را برایش تعریف میکند. مادرش هم بهش میگوید:
– آفرین پسر خوب
مطالب پیشنهادی دیگر :
دانلود رمان گمگشته و عشق از بتول طرفی
دلنوشته ۲۱ از Teori کاربر انجمن ناول کافه